من و تنهایی هام - هذیان های پراکنده

صفحه خانگی پارسی یار درباره

هذیان 1

می دونی ساده اس. همیشه همه چی از یه حسّ ساده و الکی شروع میشه.

داشتم به عشق فکر می کردم. به اینکه هر کسی تو زندگی اش فقط یه بار عاشق میشه. عشقی که وقتی بعدها میخوای راجع بهش فکر کنه فقط یه آه عمیق میشه صدای پای اون عشق توی زندگی اش. و اگه قرا باشه حرف بزن انقده حرف داره که هیچ وقت نخواد تموم شه. مثه من که فقط یه بار عاشق شدم و امروز اگه قرار باشه بمیرم نه برای معشوقه ام که حاضرم برای عشق ام بمیرم.

راستش اصلاً خیال اینو ندارم که برای کسی بنویسم جز خودم. آخه اینجا دیگه خصوصی شد. راجع به اونایی که میخوان حرفی بزنن یا هر چیز دیگه ای ( حتّی فحش ) هم هم ای میل من هستش هم آئینه ی این وبلاگ تو پارسی بلاگ.

داشتم دنبال یه خودکار آبی میگشتم تا بنویسم. بنویسم از چیزایی که تو مخم وول میخوردن        ( میخورن ). اما ... . نمیدونم تا حالا شده بخوای کلی حرف بزنی ، کلی بنویسی اما وقتی یه تریبون ، یه مشت کاغذ و یه قلم بهت میدن بمونی که چیکار کنی؟ ندونی از کجا شروع کنی؟ توی مقدمه و مؤخره اش بمونی؟ حالا من مثه همه ی اونایی شدم خوره ی حرف زدن مثه بختک افتاده به جونشون و مثه یه بغضِ وحشتناک که از ترس همش قورتش میدی اما اون بیشتر جلوی نفستو میگیره شدم. میحوام بنویسم. میخوام حرف بزنم. از همه چی. حتی از بی اهمّیت ترین چیزهای مهم !

داشتم میگفتم. آره ؛ پیِ یه خودکار بودم که یهو دیدمش. اولش همون طور مات خیره شدم بهش تا اینکه مثه همیشه عشق اش وسوسه ام کرد تا بهش دس بزنم ، بازش کنم و خوب بو بکشم . عطر کنزو ( Kenzo ) سفیدی که تو بهم هدیه دادی. هدیه ای محض اینکه مبادا از دل و ذهنم پاک بشی غافل از اینکه من بعدِ یه بار گفتنِ حرفت همیشه بهش عمل کردم « اونایی که دوسشون داری رو همیشه تو قلبت نیگه دار ؛ اینجوری همیشه باهاتن و تو هیچ وقت احساس نبودشون رو نداری». اینو که نوشتم به خودم لعنت فرستادم که چرا هیشکی فلسفه ی تقسیم بندی اطرافیانم رو اونجوری که هست نمی خواد ببینه و همه با لنز خودشون می بینن. بی خیال. کنزوی سفید رو که بو کشیدم باور کن تمام رگهای مغزی ام رو باز کرد. احساس حوبی بود. هنوز عطرش رو انگشتامه و منو یاد شبایی می اندازه که دلم براشون لک زده با اینکه می دونم دیگه من براش مثه سابق نیستم اما اون برام مثه سابق ... نه عزیزتر از قبل شده. شاید چون کارهایی نکرده که می تونسته بکنه.

حالا من دارم عطر اونو جای خودش یا خاطره ام می بوسم.

شاید تو از این شاکی باشی که دارم از اون می نویسم اما نه عزیز. مشکل اگه منم که هیچ ( که جای بحثِ جدا می خواد ) ؛ اما اگه نه پس خواهش میکنم حرفمو فقط گوش نکن. ببین اگه نتونی حالا اینا رو واسه خودت حل کنی بدون که اینا یه روزی بزرگترین مشکلت میشن. باور کن.

یه چیزی رو مدتیه میخوام بهت بگم ( شاید هم گفتم ! ). میدونی. دیگه هیشکی نمیتونه توی دلِ من ( اگه هنوز همچی چیزی مونده باشه ) جایی پیدا کنه. آخه بخوام نخوام اگه دلی باشه الان پره از یه نفرتِ سینه سوز. باور کن. نفرتی که همیشه خواهد بود تا وقتی که عشق در وجودم هست.

 

احساس عشق

هیچ گاه تنفر را با تمام وجود احساس نکرده بودم

تا اینکه عاشقت شدم

و با تمام وجود خواستمت

نگاه و رفتارت اما

احساس دیگری به من آموخت

آنچه که با تمام وجود احساس نکرده بودم

تا اینکه عاشقت شدم

6/ تیر/ 1382

42/3

(شعری از خودم )

 

دیگه هیچ وقت من اونی نمیشم که بودم ( قبل عاشقی ). نمیدونم چرا همه منو و حالاتِ منو نمیفهمن یا محکوم میکنن؟! البته یه وجه تشابه تو همه شون هست : یا اصلاً عاشق نشدن یا بالکل محکوم میکنن عاشقی رو. اما نمیدونن که تنها عشقه باعث میشه با تمام وجود احساس کنی که زنده ای.

داشتم به این فکر میکردم که چه همه خوبه که من خیلی از اتفاقایی رو که معمولاً و عرفاً تو سنینِ خاصی پیش می یاد خیلی زودتر تجربه کردم ؛ چیزی که واسم خیلی مفیده بوده که یهو یه چیزی تو ذهنم جرقّه زد. شاید اینهمه چیزی که اسمش رو گذاشتم عذاب همشون واسه اینه که من قوی تر بشم. آره ! حتماً ! آخه مگه من نمیگم که اینا بیشتر از ظرفیت و آستانه ی تحمل منه؟ پس درسته. اینا واسه اینه که فردا وقتی که مشکلِ اصلی اومد واسم هیچ باشه چون قبلاً با بدترش واکسینه شدم. و برای همین از خدا ممنون شدم که باز هوامو داره حتی وقتی که من بهش طبق معمول ... نه ! به خودم طبق معمول بدی میکنم و اون علاوه بر اینکه کمکم میکنه و بچه بازی ها و دعواهامو میشنوه ، واسم اشک میریزه.

عزیزترین و باارزشترین نزد خدا دله. وقتی که باارزشترین نزذ مالکِ همه چیز دل باشه حیف نیس که مفت از دس بدیمش؟ من اونو از اون نفرتِ سینه سوز دارم خالی میکنم و حالا میشه گفت فقط دارم جداره هاشو پاک میکنم. اما الان فقط از این نگرانم که دیگه این دل ارزشِ قبل رو نداشته باشه. اما ... .

راستش اگه قرار باشه بنویسم همین جور تا فردا واست حرف دارم. آخه میدونی این گره ی کلام فقط هر چند وقت یه بار باز میشه که وقتی باز میشه از همه چی و همه جا واست میگه انقدی که خسته ات میکنه. اما چه فرقی میکنه؟ من که برای کسی نمینویسم. پس یا علی !

آره. میخواستم بگم که شاید بهترینِ هر کس و عاشق ترینش خدا باشه. اما نه ! اشتباه میکنم. عاشق ترین نیس که خودش گفته :

« هنگامی که انسانی عاشقم شود و همه ی زندگی و وجود و اعمالش را تنها برای من انجام دهد ، آنگاه من عاشقش خواهم شد و کسی را که عاشقش شوم خواهم میراند و خون بهای او خودم هستم ».

ما همه مون وقتی خوشبخت می شیم که به همین سطرهای کوچیک و بی اهمّیت ( در ظاهر ) فکر کنیم و و وقتی رستگاریم که اونا رو فهمیده باشیم.