میدونی چی شد؟
میِدونی چی شد؟ من افسردگی ام خوب شده فکر کنم!!
میدونی؛ من یه مدت زیادی بود که افسردگی حاد داشتم اما خب حالا خوب شدم فکر کنم؛ آخه اون غم همیشگی دیگه تو دلم نیس.
میدونی؟ من خیلی.... من خیلی خوب و خوشبخت داشتم زندگی میکردم تا اینکه درست امروز یه خبر بهم دادن. من عزیزی رو از دس دادم که توی خوب بودنم و توی پیشرفتهام خیلی اثر داشت.
اما مهم نیس. میدونی دیروز یه حسی بهم میگفت که باید بیام اینترنت تا ازش خبر بگیرم آخه احساس میکردم یه اتفاق داره می افته که مربوط میشه به اون. شاید هم من دیر اینو احساس کردم!
خلاصه من نباید به اینا فکر کنم آخه از همون اول باید به این فکر کرد که « هیچ کس همیشه با تو نمی مونه حتی خدا ».
خلاصه اینکه خیلی حرفا داشتم که بگم اما خب چون الان میخوام که این غم لعنتی که یهو ریخته شد تو دلم، این احساس غربت، این احساس تنهای تنها بودن رو یه جوری از خودم اخراج کنم هرطوری که شده؛ نمی تونم ادامه بدم و خیلی هم از این مسئوله متأسفم.
چن روز پیش استخاره زدم راجع به اینکه gf داشته باشم؛ خدا گفت اگه موقتاً داشته باشی بد نیس اما اینکار واست عادت نشه یا دائمی!!! هر چی گفتم خدا اگه من تا امروز gf نداشتم واسه این بود که فکر میکردم اشتباهه و اصلاً احساس خوبی نداشتم نسبت به این مسئله با اینکه دلیلی جز تو برای بد بودن اون نداشتم حالا بعد عمری(21 سال) که میدونی که من دیگه حداقل روی اینو ندارم که خب باید چه جوری به یه نفر بگم که با هم دوست باشیم بهم میگی اینو. لعنت به تو و ... .
بعدش هم خواستم ببینم که نکنه منو مثه همیشه مسخره داره میکنه. امتحان کردم و دیدم درسته و باز میخواد منو بندازه تو هچل؛ مثه اون جوکه: « یارو میره تو جزیره آدمخوارها و گیر چن تا آدمخوار می افته. برمیگرده به خدا میگه ای خدا بدبخت شدم کمکم کن. یهو یه صدایی میگه نه بنده ی من هنوز بدبخت نشدی. اون جلویی تو رئیس قبیله اس اون سنگو بزن تو سرش تا بمیره. یارو هم همین کارو میکنه و آدمخوارها هم شاکی میشن و می افتن دنبالش که باباشو احضار کنن جلوی چشاش یعد بخورنش. همون صداهه میگه بنده ی من حالا بدبخت شدی!!!! ».
خلاصه اینکه من الان حالیم نیس چی دارم میگم و می نویسم. ببخشین دیگه.
تا بعد